داشتم «سای»ای رو تصور میکردم که خودشه. پیش همه کام اوت کرده. همه پذیرفتنش. ظاهرش چیزیه که میخواد. و با همهی گرفتاریها و بدبختیهاش خوشحاله چون اون میتونه خودش باشه.
و این روز خیلی دوره. شاید اصلاً وجود نداشته باشه.
داشتم «سای»ای رو تصور میکردم که خودشه. پیش همه کام اوت کرده. همه پذیرفتنش. ظاهرش چیزیه که میخواد. و با همهی گرفتاریها و بدبختیهاش خوشحاله چون اون میتونه خودش باشه.
و این روز خیلی دوره. شاید اصلاً وجود نداشته باشه.
افسردگی یه دریاست. یه اقیانوسه.
و آدم افسرده تو این دریا در حال غرقشدنه. در حال دستوپازدنه. نمیدونه کجاست. نمیدونه چطوری خودش رو نجات بده. تنها چیزایی که احاطهش کردهن یه آسمون آبیه و یه دریای بیانتها.
زمانی که اون آدم تو این اقیانوس پهناور یه تیکه چوب شناور پیدا میکنه که بهش چنگ بندازه و پناه ببره، زمانیه که حال روحی آدم افسرده کمی به ثبات میرسه. و به محض اینکه طوفان بشه، دوباره میره سر خونهی اول که یعنی دستوپازدن.
کسی که تو دریا گم شده یا باید خودش رو به خشکی برسونه یا کسی نجاتش بده.
من هرچقدر تلاش میکنم نمیتونم خودم رو به خشکی برسونم و همهش غرق میشم. تو میتونی نجاتم بدی؟
دنیا به آدمی مثل من نیاز نداره. کاش بهجای بقیه که پر از زندگی، شادی، امید و آرزوهای قشنگن میمردم. کاش از عمرم کم میشد و به بقیه اضافه میشد. کاش... .