آخرینباری که تونستم از احساساتم حرف بزنم و مشکلی تو توصیفکردن و پیداکردن کلمه نداشته باشم رو به یاد نمیارم. قبل از اسفند بود؟
اسفند با اینکه برام جهنم بود، در عین حال بهشت هم بود. انگار که چیزی زده بودم و تو حال خودم نبودم. تو جهنم بودم، ولی شاد بودم. دلم حال اون روزام رو میخواد. الان تو جهنمم و متوجه وضعیتم هستم.
افکار خودکشیم برگشته. البته نه مثل قبل. روانپزشکم در دسترس نیست که برام دوز قرصها رو بیشتر کنه. هر جلسه با روانشناسم هم برام عذابه چون هیچ موضوعی نیست که صحبت دربارهش برام آسون باشه. هزار تا مشکل دیگه دارم که ۹۰٪شون با پول حل میشن، ولی کو پول؟ اینقدر مشکل دارم که فکر نکنم هیچوقت افسردگیم خوب بشه. با مرگ هم حل نمیشن، ولی خب از بین که میرن. کاش جرئت انجامش رو داشتم. کاش یه فرشتهی نجات جلوم ظاهر میشد، دستم رو میگرفت و کمکم میکرد تا موقعی که دیگه نیازی به کمک نداشته باشم، اما خب شتر در خواب بیند پنبه دانه.
کلی حرف دارم که بزنم، ولی نمیدونم چی بگم که فقط یه ذره خالی بشم.
کاش فقط دردام تموم میشدن.